خوش شانسی یا بد شانسی (داستان کوتاه)

.

.

من یاسین رهبری مهر هستم امیدوارم ازمطالب وبلاگم بهره لازم راببرید.
ایمیل مدیر : payamsadeghiyan2@gmail.com

» اسفند 1394
» دی 1394
» فروردين 1394
» اسفند 1393
» بهمن 1393
» دی 1393
» آذر 1393


» ردیابی ماشین
» حمل هوایی ماینر از چین
» لیزر دوچرخه
» هد اپ یسپلی کیلومتر روی شیشه
» جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان WWW.elmi22.LoxBlog.Com و آدرس elmi22.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 25
بازدید کل : 91
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1





کد کج شدن تصاوير

http://cafe-webniaz.ir/abzar/mouse/cursor/122.png
  • افراد آنلاین :
  • ورودی گوگل :
  • تعداد کل مطالب :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید کل :


  • RSS

    برای دانلود نمونه سوال درس 8 فارسی روی لینک زیر کلیک کنید.                           قیمت: 500 تومان

    500 تومان


    خوش شانسی یا بد شانسی (داستان کوتاه)
    نویسنده یاسین رهبری مهر تاریخ ارسال 22 / 11 در ساعت 16:18

    خوش شانسی یا بد شانسی (داستان کوتاه)

     

     

    پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد. روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.

     

    همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی.”
    پیرمرد جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

     

    چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه‌ی پیرمرد بازگشت. این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: “عجب خوش شانسی‌ای آوردی!”
    اما پیرمرد جواب داد: “خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

    بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست. باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!”
    و این‌بار هم پیرمرد جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

    در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند. آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند. از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند راه برود، از بردن او منصرف شدند. 

    “خوش شانسی؟

    بد شانسی؟

    کسی چـــه می‌داند؟”

    هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد. یک روی خوب و یک روی بد. هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست. بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم. زندگی سرشار از حوادث است…

     


    نظرات شما عزیزان:

    نام :
    آدرس ایمیل:
    وب سایت/بلاگ :
    متن پیام:
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

     

     

     

    عکس شما

    آپلود عکس دلخواه:





    .:: ::.
    عناوین آخرین مطالب بلاگ من
    عناوین آخرین محصولات بلاگ من



    .:: Design By :